گنجور

 
فیاض لاهیجی

ز طرز غنچه پی بردم که شرم روی او دارد

ز رنگ شعله دانستم که بیم خوی او دارد

گمان داری که آزادند نزدیکان او؟ نه نه

گره‌بند قبا پیوسته در پهلوی او دارد

نگه در دیده می‌دزدم که دارد عکس او در بر

نفس در سینه می‌پیچم که بوی موی او دارد

نمی‌بیند ز شرم عکس در آیینه هم گاهی

دل عاشق مگر آیینه‌ای بر روی او دارد!

چرا قفل گره در زنگ دارد خاطر فیّاض؟

کلید یک جهان دل گوشة ابروی او دارد