سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۷
نه خوی از جبههٔ آن دلبر مغرور می بارد
به چشم من ز روی آفتابش نور می بارد
ندارم در نظر گر بحر شور غم چرا دایم
ز چشم گوهرافشان من آب شور می بارد؟
نم تردامنی سرسبز خواهد کرد خاکم را
[...]
سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۹
به هر وادی که آبادی است آن وادی جفا دارد
در آن صحرا که معموری نمی باشد صفا دارد
تهی چون شد ز خود نی زیر و بم را ساز می گردد
نوای عیش و عشرت را در این جا بینوا دارد
تسلی، ناشکیبایی، جفا، پیمان شکستن، عهد بربستن
[...]
سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۲
در این وادی که معموری نه دیوار و نه در دارد
خوشا آن کس که نم در چشم و آهی در جگر دارد
طریق خودنمایی نیست در آیین درویشی
کلاه فقر را پوشد کسی کاو ترک سر دارد
جهان را هر زمان تغییر اوضاع است در باطن
[...]
سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۵
من از تخمین خاطر گفتمش چون مو کمر دارد
خیال دل خطا باشد که تا مو در نظر دارد
کمانت گوش گردون را به زور چله می آرد
که را دستی که دل از نیش پیکان تو بردارد
چه خون ها ریخت مژگان بلندش از رگ جان ها
[...]
سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۶
چه شور است این که دل از دست آن نامهربان دارد
که جای مغز جسم من نمک در استخوان دارد
چسان مستور دارم عشق را واعظ مپوش از من
که حق را در مسلمانی مگر کافر نهان دارد
ز خواب غفلتم بیدار گردانید فریاد درا امشب
[...]
سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۲
چه غم آن مهر پیکر از چنان و از چنین دارد
که در زیر نگینش آسمانی با زمین دارد
نمی خواهم گهر زان بحر اگر بر روی آب آید
که هر دم از تنک ظرفیش چینی بر جبین دارد
مرا از خاک سر برداشتن زان خوش نمی آید
[...]
سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۷
رخش روزی که طعن رنگ با لعل بدخشان زد
لبش هم حرف های سخت با یاقوت و مرجان زد
چه بدمست است چم او در این میخانهٔ عالم
که یک یک دوستان خویش را با تیر مژگان زد
از آن روزی که قسام ازل قسمت ادا می کرد
[...]
سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۹
صدای خستگان جان و دل اندوهگین سوزد
که نی را خانهٔ خالی ز آواز حزین سوزد
چو شمعم پردهٔ فانوس پیراهن کجا گردد
که گر تصویر دست من کشی در آستین سوزد
غبار جسم سوزانم اگر بر روی بحر آید
[...]
سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۱
مکن باور که نفس از جا ز سستی برنمیخیزد
صدای پای این سرکش ز چستی برنمیخیزد
دل اهل فنا جز خویشتن غیری نمیداند
که از آیینه نقش خودپرستی برنمیخیزد
مدان آشفتگان خاک، لب از خامشی بستند
[...]
سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۴
خوش آن روزی که سر در راه آن ناآشنا باشد
غبار جادهٔ کویش به چشمم توتیا باشد
دلا از ناتوانی دل مزن در جادهٔ مقصد
مگر سنگ ره مطلوب سنگ کهربا باشد
چه غم از انقلاب دور عارف را که می داند
[...]
سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۶
شوم دیوانه اش مجنون به من گر همسفر باشد
در آتش می روم پروانه ام گر راهبر باشد
توانم شد به عیسی هم نفس گر خشک لب باشم
روم بر آسمان گر همچو ابرم چشم تر باشد
شود آن وقت عیب کجروان راست رو ظاهر
[...]
سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۸
مروت های گردون جور و احسانش ستم باشد
غم اول لقمهٔ این [خوان و] الوانش الم باشد
حصیر کهنه را قیمت دل درویش می داند
سفال باده در دست سبوکش جام جم باشد
خیالم را ز عالم برده بیرون سرمه سا چشمی
[...]
سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۰
اگر آن مه برآید صبح صادق، شام من باشد
چو خورشیدم دگر آغاز من انجام من باشد
نخواهم رفت چون خضر از پی آب بقا هرگز
که تا ممکن بود یک قطره می در جام من باشد
سوارم گر گند بر اسب همت، عشق بی پروا
[...]
سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۳
دگر ساقی به بزم ما چنان مستانه میرقصد
که عاقل وجد میآرد از او دیوانه میرقصد
به جام باده هردم دلنوازی ساز ای ساقی
که تا مستش کنی دیوانه استادانه میرقصد
چنان مستانه مرغان چمن پرواز میآرند
[...]
سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۳۳
ز عاشق، صبر، تسکین از دل دیوانه میخواهد
نمیدانم چهها آن آشنا بیگانه میخواهد
به استعداد دانش کی توان از خود سفر کردن
که قطع این بیابان همت مردانه میخواهد
روم از خویش و سیر بوستان سازم که گل امشب
[...]
سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۳۴
دلم را همنشین یاری جهانگردیده میباید
رفیق نوح ای جان، مرد طوفاندیده میباید
به خال و خط و ابرو کی توان بردن مرا از جا
که در تاراج دل، چشم نگه دزدیده میباید
به جانان خوش نباشد نامه را خالی فرستادن
[...]
سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۳۶
اگر خواهد کسی تا روز محشر باشرف آید
ز جان و دل به طوف مرقد شاه نجف آید
ز دریای سخایش گرچه بسیار است امیدم
قناعت می کنم ز این بحر اگر سنگی به کف آید
شهیدش بر لب کوثر چو خواهد گشت بزم آرا
[...]
سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۳۸
رود یوسف دگر در چه گر آن مشکین رسن آید
تکلم می کند [هر] مرده گر او در سخن آید
ید بیضای او ز اعجاز خود مه را قلم کرده
مرکب می کند خطش اگر مشک ختن آید
نسیم باغ شرعش جان و دل را تازه می دارد
[...]
سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۴۱
نه جانان کشتهاش را از پی نظاره میآید
که خورشید قیامت از برای چاره میآید
صدای صاحب دل، اهل غفلت را کند واقف
که ز آواز جرس گم گشتهٔ آواره میآید
مگر در پرده کاری کرده آه [و] نالهٔ بلبل
[...]
سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۴۲
دلا گنج روانی سوی این ویرانه میآید
نمیدانم چه در دل دارد آن مستانه میآید
دو عالم مدعی در پیش و پس جانانه میآید
نمیدانم چرا آن آشنا بیگانه میآید
تجلی طور را از رفتن موسی نمایان شد
[...]