گنجور

 
سعیدا

خوش آن روزی که سر در راه آن ناآشنا باشد

غبار جادهٔ کویش به چشمم توتیا باشد

دلا از ناتوانی دل مزن در جادهٔ مقصد

مگر سنگ ره مطلوب سنگ کهربا باشد

چه غم از انقلاب دور عارف را که می داند

غبار حادثات چرخ، گرد آسیا باشد

ز عقبا هم گذشتم بسکه از دنیا جفا دیدم

که عقبا هم مبادا همچو دنیا بی وفا باشد

توان شد هم عنان عشق تا کوی فنا امشب

اگر چون شمع، سیل اشک با ما رهنما باشد

نه بردارند دست از دامن افتادگی هرگز

اگر دانند مردم خاکساری کیمیا باشد

سرور غافل از الوان نعمت هاست در عالم

که ذوق کودکان در عید از رنگ حنا باشد

نه خوف غرق گشتن دارد و نی بیم سرگشتن

خوشا آن کس که در این بحر خونین با خدا باشد

سعیدا آشنای ما تواند شد کسی یک دم

که چون ما در طریق ما به خود ناآشنا باشد