گنجور

 
سعیدا

نه جانان کشته‌اش را از پی نظاره می‌آید

که خورشید قیامت از برای چاره می‌آید

صدای صاحب دل، اهل غفلت را کند واقف

که ز آواز جرس گم گشتهٔ آواره می‌آید

مگر در پرده کاری کرده آه [و] نالهٔ بلبل

که گل از پرده بیرون با دل صدپاره می‌آید

نگاهش باخبر گرداند از محشر خلایق را

چون از خود بی‌خبر از خانه آن میخواره می‌آید

کفن در چشم غافل پیرهن باشد که تابوتش

ز نادانی صبی را در نظر گهواره می‌آید

برد گر بی‌خبر دل را ز دست مردم چشمم

عجب نبود که از این بیش از آن مکاره می‌آید

مگر دست تعدی کرده بالا پنجهٔ خورشید

که صبح از جانب مشرق، گریبان پاره می‌آید

شهیدان را دهان زخم از خون بسته کی گردد

که سیل خون ز چشم خون‌فشان همواره می‌آید

ز سختی‌های طالع کوهکن دل کند از جانش

که هردم تیشه را در پیش سنگ خاره می‌آید

مگر سیل حوادث باز رو بر کشتگان دارد

که جای آب خون از دیدهٔ فواره می‌آید

مشو ایمن از آن بالا که دارد فتنه‌ها بر سر

بلا از آسمان نازل چو شد یکباره می‌آید

مکن با نفس خود حیلت که او در حیله استاد است

به جز توفیق کس کی بس به این اماره می‌آید؟

نمی‌خواهم سعیدا چاره‌ای از کس که می‌دانم

مسیحا از علاج درد من بیچاره می‌آید