گنجور

 
سعیدا

صدای خستگان جان و دل اندوهگین سوزد

که نی را خانهٔ خالی ز آواز حزین سوزد

چو شمعم پردهٔ فانوس پیراهن کجا گردد

که گر تصویر دست من کشی در آستین سوزد

غبار جسم سوزانم اگر بر روی بحر آید

هر آن موجی که آید از پی گردم جبین سوزد

چسان تا وادی ایمن توانم رفت با موسی

که گر بر طور مانم پای کوه آتشین سوزد

مرا چون بخت با جانان کند نزدیک می میرم

که خس را باد با آتش اگر سازد قرین سوزد

دل مشتاق تیغش بوسه ای ز آن لب نمی خواهد

که حلق تشنه را البته جوش انگبین سوزد

سعیدا زیر خاک اندیشه دارد لالهٔ داغش

مبادا سر کشد یکبارگی روی زمین سوزد