گنجور

 
سعیدا

چه شور است این که دل از دست آن نامهربان دارد

که جای مغز جسم من نمک در استخوان دارد

چسان مستور دارم عشق را واعظ مپوش از من

که حق را در مسلمانی مگر کافر نهان دارد

ز خواب غفلتم بیدار گردانید فریاد درا امشب

صدای اهل دل در گوش اهل ذوق جان دارد

چه غم دارد ز خیل آهوان، لیلی در این صحرا

چو مجنون ناله سوزد دردمندی را شبان دارد

چسان نسبت دهم پروانه را ای شمع با سوزت

تو آتش بر زبان داری و او آتش به جان دارد

نمی دانم سعیدا کین اخوان از چه رو باشد

که [گویی] [یوسفی] با خویشتن این کاروان دارد