گنجور

 
سعیدا

رود یوسف دگر در چه گر آن مشکین رسن آید

تکلم می کند [هر] مرده گر او در سخن آید

ید بیضای او ز اعجاز خود مه را قلم کرده

مرکب می کند خطش اگر مشک ختن آید

نسیم باغ شرعش جان و دل را تازه می دارد

شود به خستهٔ زهری اگر در این چمن آید

مسیحا انتظار حکم او بر آسمان دارد

سلیمان می شود در دین او گر اهرمن آید

هر آن کاو دید اول روی او صدیق اکبر شد

که تا ترکیب صدق غیر با وجه حسن آید

عمر تریاق فاروق است زهر مار نفست را

ز نامش می گریزد گر به خواب آن راهزان آید

ز ماهی تا به مه از مرد و زن فریاد برخیزد

در آن روزی که حیدر با حسین و با حسن آید

سعیدا هر چه می‌گوید ز جانان است یا از جان

که کافر باد آن قلبی که جز این در سخن آید