گنجور

 
سعیدا

به هر وادی که آبادی است آن وادی جفا دارد

در آن صحرا که معموری نمی باشد صفا دارد

تهی چون شد ز خود نی زیر و بم را ساز می گردد

نوای عیش و عشرت را در این جا بینوا دارد

تسلی، ناشکیبایی، جفا، پیمان شکستن، عهد بربستن

چه گویم این جهان بی وفا با خود چها دارد

نه شادی دارد از بودن نه غم دارد ز نابودن

که در شهر تعلق پادشاهی را گدا دارد

تنی لاغر نه بردارد ز فرش هیچ کس منت

که از پهلوی خود با خویش، نقش بوریا دارد

ندیدم همچو دل کامل عیاری دوربین یاری

که از هر جا چو می پرسم جوابی آشنا دارد

سعیدا طبع وحشی سایهٔ دیوارکی خواهد

دل دیوانهٔ ما رم ز نقش بوریا دارد