گنجور

 
سعیدا

شوم دیوانه اش مجنون به من گر همسفر باشد

در آتش می روم پروانه ام گر راهبر باشد

توانم شد به عیسی هم نفس گر خشک لب باشم

روم بر آسمان گر همچو ابرم چشم تر باشد

شود آن وقت عیب کجروان راست رو ظاهر

که آدم را قبول عام از راه هنر باشد

چسان آتش کند منع تپش مرغ کبابی را

که با هر شعله پرواز آورد گر بال و پر باشد

سخن باریک تر از موی خواهد در میان آمد

در آن بزمی که حرف پیچ و تاب آن کمر باشد

به تکلیف نماز و روزه چون هشیار می گیرند

نخواهم رفت از میخانه تا عقلم به سر باشد

چسان دل را توان برداشت از مژگان خونریزی

که کار سینه ریشان دایماً با نیشتر باشد

ز بی برگی توانی همچو سرو آزاد گردیدن

که در بار است هر نخلی که آن را برگ و بر باشد

توان در گلشن عالم سعیدا یکدمی وا شد

به شرط آنکه در دستت چو گل یک مشت زر باشد