گنجور

 
سعیدا

در این وادی که معموری نه دیوار و نه در دارد

خوشا آن کس که نم در چشم و آهی در جگر دارد

طریق خودنمایی نیست در آیین درویشی

کلاه فقر را پوشد کسی کاو ترک سر دارد

جهان را هر زمان تغییر اوضاع است در باطن

که دریا در حقیقت هر نفس موج دگر دارد

کسی از چاپلوسی دلنشین ما نمی گردد

که در مجلس مگس هم دست بر بالای سر دارد

تو را در دل هزار امید و گویی طالب اویم

برو ای مرغ زیرک عاشقی کار دگر دارد

ز بس اهل جهان فکر حیات خویشتن دارند

غم مردن سعیدا بهر مردم بیشتر دارد