گنجور

 
سعیدا

اگر آن مه برآید صبح صادق، شام من باشد

چو خورشیدم دگر آغاز من انجام من باشد

نخواهم رفت چون خضر از پی آب بقا هرگز

که تا ممکن بود یک قطره می در جام من باشد

سوارم گر گند بر اسب همت، عشق بی پروا

گذشتن از سر کون و مکان یک گام من باشد

ندیدم هیچ گه خود را به کام خود گمان دارم

که عنقایی که می گویند صید دام من باشد

میان بت پرستان رام رامی می توانم گفت

اگر یک لحظه آن کافر سعیدا رام من باشد