عبدالقادر گیلانی » غزلیات » شمارهٔ ۹ - می صافی
می صافی طلب جانا که دردی کش گرانخوار است
تو از ساقی نشانی گو که اینجا مست بسیار است
از این سودای عشق آخر سرت بر باد خواهی داد
سرت چون می رود خواجه چه جای فکر دستار است
ز پر کیسه ترا نقدی برون می باید آوردن
[...]

عبدالقادر گیلانی » غزلیات » شمارهٔ ۱۸ - بلای ناگهان
دل ناشاد من شاید که روزی شادمان گردد
ولی مشکل که آن نامهر هرگز مهربان گردد
مرا گر شادی ای در دل رسد ناگه بدان ماند
که درشهری غریبی آیدوبی خانمان گردد
چنین که امروز زان بدخو بلا انگیز میبینم
[...]

عبدالقادر گیلانی » غزلیات » شمارهٔ ۱۹ - شیوه شیرین
مرا کشتی و گویی خاک این بر باد باید کرد
چرا بر دردمندی این همه بیداد باید کرد
همهکس از تو دلشادند غیر از من که غمگینم
نمیگویی دل این هم زمانی شاد باید کرد
شدم پیر از غم تو کز جوانی بندهام از جان
[...]

عبدالقادر گیلانی » غزلیات » شمارهٔ ۲۰ - چون برقع بر اندازد
تعالی الله چه حسنست این که چون برقع براندازد
اگرباشد دل از آهن که همچون موم بگدازد
همه خوبان به حسن خویش می نازند
چنان باشد که حسن او به روی خوب می نازد
بود رسم پری رویان که با دیوانگان سازند
[...]

عبدالقادر گیلانی » غزلیات » شمارهٔ ۲۱ - حضور درد
زسر تا پا ی من گر همه اندوه و غم باشد
هنوز از اینچنین دردی که دارم از تو کم باشد
چگونه سر بسائی بر فلک کز غایت عزّت
به هر جا پا نهی سرها ترا زیر قدم باشد
غنیمت دان حضور درد و غم ای دل که دوران را
[...]

عبدالقادر گیلانی » غزلیات » شمارهٔ ۲۲ - شرح جور یار
نمی دانم که او تا کی پی آزار خواهد شد
نگوید این دلم آخر از او بیزار خواهد شد
بدین خو چندروزی گر بماند ازجفای او
تنم بیمار خواهد گشت وجان افگار خواهد شد
به خواب مرگ شد بخت من وگویند یارانم
[...]

عبدالقادر گیلانی » غزلیات » شمارهٔ ۲۵ - خاکستری
کسی کو یار خود دارد چرا بر دیگری بندد
حرامش باد عشق آنکس که هم بر دیگری بیند
از این آتش که من دارم زشوق او عجب نبود
که آن مه چون به بالین آیدم خاکستری بیند
همه عالم زتاب مهر سوزنده شده عمری
[...]

عبدالقادر گیلانی » غزلیات » شمارهٔ ۴۸ - شرح عاشقی
به غیر از سایه در کویت کسی محرم نمییابم
کنون روزم سیه شد آنچنان کان هم نمییابم
چو مجنون آهوی صحرا از آن رو دوست میدارم
که بوی مردمی از مردم عالم نمییابم
برو این ماتم و شیون بر ارباب عشرت کن
[...]

عبدالقادر گیلانی » غزلیات » شمارهٔ ۵۲ - در باغ رضوان
خوش آن غوغا که من خود را به پهلوی تو میدیدم
تو سوی خلق میدیدی و من سوی تو میدیدم
نمیدانم مرا میآزمایی یا شدی بدخو
که آن حالت نمیبینم که از خوی تو میدیدم
اگر در باغ رضوان خویش را بینم چنان نبود
[...]

عبدالقادر گیلانی » غزلیات » شمارهٔ ۵۳ - مکن از خواب بیدارم
بخواب مرگ خواهم شد مکن ای بخت بیدارم
که من دور از درش امشب زعمر خویش بیزارم
خلافست اینکه می گویند باشد آرزو در دل
مرا در دل بود بد خوی و چندین آرزو دارم
نه آخر عاشقان باری زخوبان رحمتی بینند
[...]

عبدالقادر گیلانی » غزلیات » شمارهٔ ۵۶ - همی خواهم کاو بینم
دوچشم از بهر آن خواهم که در رخسار او بینم
وگر آن دولتم نبود در و دیوار او بینم
کند جان در تنم آمد شد ویابد ضیاء چشمم
چوبالای بلند و شیو ه رفتار او بینم
نخواهم دیده روشن که بر غیری فتد ناگه
[...]

عبدالقادر گیلانی » غزلیات » شمارهٔ ۶۱ - نشان یار میجویم
به خود مشغول میگردم که از خود یار میجویم
گهی در دل گهی در سینه افگار میجویم
دمی کو هست پیشم تا نگردد هیچکس آگه
همیگویم نشانش از در و دیوار میجویم
ببین در سر چهها دارم زهی فکر محال من
[...]

عبدالقادر گیلانی » غزلیات » شمارهٔ ۶۵ - مجال صحبت در خلوت
مجالی کی بود با تو حدیث خویشتن گفتن
که پیش چون تو بدخوئی نمی آرم سخن گفتن
زمانی خلوتی خواهم که گویم حال خود با تو
که نتوان شرح حال خویشتن در انجمن گفتن
قد و روی ترا چون هر کسی سرو سمن گوید
[...]

عبدالقادر گیلانی » غزلیات » شمارهٔ ۶۶ - طلب آمرزش
نه چندانی گنه کارم که شرح آن توان دادن
خداوندا بروی من نیاری وقت جان دادن
خداوندا مرا بستان ز شیطان هوای نفس
چه حاصل نامرادی را به دست دشمنان دادن
دم آخر من ایمان را بتو خواهم سپرد از دل
[...]

عبدالقادر گیلانی » غزلیات » شمارهٔ ۶۷ - جمال یار
ندارم گرچه آن دیده که بینم درجمال تو
نیم نومید چون عمرم گذشت اندرخیال تو
تو جنّت را به نیکان ده ،منِ بد را به دوزخ بَر
که بس باشد مرا آنجا ،تمنّای وصال تو
من دیوانه در دوزخ به زنجیر تو خوش باشم
[...]

عبدالقادر گیلانی » غزلیات » شمارهٔ ۷۲ - دل زار
بگو با این دل زارم کشد جور و جفا تا کی
کجائی لذت شادی ،غم و درد و بلا تا کی
شدم بیگانه از خویش و نگشت او آشنا با من
کند بیگانگی چندین به من آن آشنا تا کی
مکن قصد چو من در ره فتاده از برای تو
[...]

عبدالقادر گیلانی » غزلیات » شمارهٔ ۷۳ - برون آ شهسوارا
برون آ شهسوار من تعلّل بیش از این تا کی
ز حد بگذشت مشتاقی تحمّل بیش از این تا کی
تو حال من همی دانی و می دانم که می دانی
چو خودرا دور میکردی تغافل بیش از این تا کی
بطرف گلستان یک ره در آ و قدر گل بشکن
[...]
