گنجور

 
عبدالقادر گیلانی

مجالی کی بود با تو حدیث خویشتن گفتن‌؟

که پیش چون تو بدخو‌یی نمی‌آرم سخن گفتن

زمانی خلوتی خواهم که گویم حال خود با تو

که نتوان شرح حال خویشتن در انجمن گفتن

قد و روی ترا چون هر کسی سرو سمن گوید

توان خار و خس کویت به از سرو و سمن گفتن

به جان کندن نهانی یک سخن گویند از او با من

که از شیرین حکایت خوش بود با کوهکن گفتن

نباید گفت با بی‌درد هرگز وصف حسن تو

که بی‌حاصل بود بسیار از گل با زغن گفتن

غم تو از دل محیی نخواهد شد به آسانی

که نتواند مقید بی‌جهت ترک وطن گفتن