گنجور

 
عبدالقادر گیلانی

بگو با این دل زارم کشد جور و جفا تا کی‌؟

کجایی لذت شادی‌، غم و درد و بلا تا کی‌؟

شدم بیگانه از خویش و نگشت او آشنا با من

کند بیگانگی چندین به من آن آشنا تا کی‌؟

مکن قصد چو من در ره فتاده از برای تو

ز حد بگذشت مشتاقی نیایی سوی ما تا کی‌؟

دلم طاقت نمی‌آرد تو هم انصاف پیش آور

ز تو جور و جفا چندین ز من مهر و وفا تا کی‌؟

برو ای جان از آن گلزار بویی سوی من آور

کشیدن منّت بسیار از باد صبا تا کی‌؟

گشایندم قبا تا من بیاسایم ز عمر خود

گره در دل مرا باشد از آن بند قبا تا کی‌؟

گر او را کشتنی باشد بکش ور‌نه کن آزاد‌ش‌

بود در دست تو محیی اسیر و مبتلا تا کی‌؟