گنجور

 
عبدالقادر گیلانی

تعالی الله چه حسنست این که چون برقع براندازد

اگرباشد دل از آهن که همچون موم بگدازد

همه خوبان به حسن خویش می نازند

چنان باشد که حسن او به روی خوب می نازد

بود رسم پری رویان که با دیوانگان سازند

شدم دیوانه آن تندخو یاری که او با من نمی سازد

مکن ای مدّعی عیبم اگر نالم جدا از یار

که من در هجر می سازم و لیکن دل نمی سازد

کجا پروا کند محیی که در عالم بود عاری

چنان مشغول کار است او که با خود هم نپردازد