گنجور

 
عبدالقادر گیلانی

ندارم گرچه آن دیده که بینم در جمال تو

نی‌ام نومید چون عمرم گذشت اندر خیال تو

تو جنّت را به نیکان ده‌، منِ بد را به دوزخ بَر

که بس باشد مرا آنجا‌، تمنّای وصال تو

من دیوانه در دوزخ به زنجیر تو خوش باشم

اگر یکبار پرسی تو‌، که مجنون چیست حال تو

چو بوی عشق تو آید ز مغز استخوان من

نسوزاند مرا آتش‌، ز عشق آن جمال تو

تو شربت‌های جنّت را‌، به ما تا کی دهی رضوان

نشد کم تشنگی ما را از این آب زلال تو

میارا روی حورعین‌‌ که سرمستان آن حضرت

جمال حق همی‌بینند ز زلف و خط و خال تو

مگر پرده براندازی ز پیش چشم مشتاقان

وگرنه کی توان دیدن‌، جمال با کمال تو

به مالک گویم ای مالک‌، چنان الله خواهم گفت

که از الله من سوزد جهنم با سگال تو

جگرهای کباب ما نگردد تا ابد سیراب

مگر ساقی شود ما را‌، خدای ذوالجلال تو

به‌دوزخ گر ز من پرسی‌، که چونی محیی در آتش

شوم من تا ابد مست و کنم رقص از سؤال تو