گنجور

 
عبدالقادر گیلانی

دوچشم از بهر آن خواهم که در رخسار او بینم

وگر آن دولتم نبود در و دیوار او بینم

کند جان در تنم آمد شد ویابد ضیاء چشمم

چوبالای بلند و شیو ه رفتار او بینم

نخواهم دیده روشن که بر غیری فتد ناگه

همان بهتر که از نور رخش دیدار او بینم

چو مجنون آهوی صحرا ازآن رو دوست میدارم

که با وی حالتی از نرگس بیمار او بینم

ز رَشکِ آنکه خواندی ازسگانِ کوی خود محیی

همه کس سنگ کین بر کف پی آزار او بینم