گنجور

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۴۰

 

به کام دل بدیدم خویشتن را

گرفتم در بر آن سیمین بدن را

به دستم داد زلفی کز نسیمش

جگر خون گردد آهوی ختن را

ببوسیدم بنا گوشی که عکسش

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۹۱

 

ز من سرگشته در کویِ خرابات

چه می خواهند اصحابِ کرامات

ز فطرت نیست بیرون آفرینش

یکی گنگ و یکی صاحب مقالات

ندایِ لَن ترانی چون شنیدی

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۶

 

تو را تا با تو باشد چون و چندت

نباشد راه درویشی پسندت

بروتی بر جهان زن کین زبون گیر

ندارد جز برای ریشخندت

دمی گر یا تو در سازد دگر دم

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۷

 

قیامت آن زمان از خلق برخاست

که شد حکمِ زمین با آسمان راست

بیا معلوم کن طیّ السّماوات

ببین تا دابهالارض از کجا خاست

اگر برخیزی از خوابِ جهالت

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۵

 

جهان در سایه خورشید عشق است

نهان در سایه خورشید عشق است

یقین در ذرّه ذرّه آفتاب است

گمان در سایه خورشید عشق است

چو جنّت را طلب گاری نشان خواه

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۶

 

زبان بربسته ای با ما که جنگ است

نمی دانم دگر بار این چه ننگ است

دل صاحب دلان خون کردی آخر

چه دل داری کدامین دل چه سنگ است

سگ آهوی وصلت می توان بود

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۲

 

نکونامی و بدنامی کدام است

چو عشق آمد چه جای ننگ و نام است

نمی ترسیم در عشق از ملامت

ملامت در عقب بالا کلام است

هم از دل فارغیم اکنون هم از جان

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۴

 

مرا بی باده مستی بر دوام است

ز جایی دیگرم در سر مدام است

اگر عاشق به می مست است هیهات

هنوزش گر بجوشانند خام است

مرا باری ز ساقی هوش رفته ست

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۴

 

جهان پرفتنه از جانانهٔ ماست

فلک سرمست از پیمانهٔ ماست

تپان مرغ دل اندر بر ملک را

به بوی دام کاه و دانهٔ ماست

اگرچه از همه اکوان برون است

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۵

 

فراق دوستان کاری عظیم است

چه می‌گویم که دردی بس الیم است

اگر چه دوست با ما نیست یک دم

وصالش مونس و هجران ندیم است

اگر هجران، خیالش همنشین است

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۷

 

مرا جانانه ای نامهربان است

ببرد از من دل و در قصد جان است

به صد دل دوست میدارم ز جانش

به حسن خویشتن مغرور از آن است

که داند عاقبت هم رحمت آرد

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۵

 

میان عاشقان سری نهان است

که الا عاشقان سرش ندانست

اگر خواهی که دانی عاشقی باش

که آن سر در میان عاشقان است

چه شاید کرد اگر از چشم بوجهل

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۶

 

بتی فربه سرین لاغر میان است

چه می گویم میانش بی نشان است

سخن تا بر لبش ناید ندانند

که در اصل آن شکر لب را دهان است

لبش را چون توانم کرد نسبت

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۶

 

دلی کآن دل به نور نفس بیناست

نظر گاهش رخ معشوقه ی ماست

ره ما دیر شد آمد ولیکن

در این ره مرد عاشق بی سر و پاست

نخست از خود تبرا کرده باشد

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۹

 

بتی لاغر میان فربه سرین است

که از سودای او خلقی حزین است

چه گویم از میان او؟ که وصفش

برو ز اندیشه‌ی باریک‌بین است

قبای حسن شد بر قد او ختم

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۱

 

شب هجران تباه اندر تباه است

جهان برچشمِ من چون شب سیاه است

چه می گویم سوادچشمم آخر

چنین روشن نه زان رویِ چو ماه است

نبودم یک نفس از دوست خالی

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۶

 

عرق چین تو بویی بر صبا بست

صبا بر جنبش شریان ما بست

هزاران نافه ی آهوی تبّت

ز چین زلف بر مشک ختا بست

هزاران دل به صد ناز و کرشمه

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۳

 

خلاف وعده کردن ناپسندست

ببین کز وعده ی وصلِ تو چندست

مده دشنام ناخوش بوسه ای ده

چه زهرم می دهی آنجا که قندست؟

بترس از چشم شور و ابروی تلخ

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۹

 

گر از دل باز گویم بیقرار است

وگر از دیده خونش در کنارست

اگر عقل است سودای دماغ است

وگر خاطر پریشان روزگارست

نه روزم جز قلم کس همزبان است

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۶

 

مرا از روی خوبان ناگزیرست

نظر بر شاهدان چشمم منیرست

برو خاطر به یاری ده که دایم

دلِ صاحب نظر جایی اسیرست

مریدی کو جوانی در بر آورد

[...]

حکیم نزاری
 
 
۱
۲
۳
۶