گنجور

 
حکیم نزاری

گر از دل باز گویم بیقرار است

وگر از دیده خونش در کنارست

اگر عقل است سودای دماغ است

وگر خاطر پریشان روزگارست

نه روزم جز قلم کس همزبان است

نه شب الّا خیالم راز دارست

مگر هم سایه بامن همنشین است

مگرهم ناله با من سازگارست

وفا از هرکه جویم بی نشان است

جفا از هرکه گویم بیشمارست

عفا اللّه غم که با من در همه حال

میان آب و آتش یار غارست

نزاری پیش از این بودی به زاری

کنون باری به زاری های زارست