گنجور

 
حکیم نزاری

جهان پرفتنه از جانانهٔ ماست

فلک سرمست از پیمانهٔ ماست

تپان مرغ دل اندر بر ملک را

به بوی دام کاه و دانهٔ ماست

اگرچه از همه اکوان برون است

چو هست اندر درون هم خانهٔ ماست

خردمندان نه مرد این حدیثند

در این ره عقل کل دیوانه ی ماست

اگر تو طالب گنج نهانی

بیا کین گنج در ویرانهٔ ماست

به شب خورشید اگر حاضر ندیدی

بیا بنگر که در کاشانهٔ ماست

چه خورشید آن که خواهد شمع گردون

که گوید کمترین پروانهٔ ماست

عیان مطلوب و ما محجوب هیهات

حجاب از نفس نامردانهٔ ماست

برادر کآشنای کوی او نیست

برادر نیست او بیگانهٔ ماست

نزاری نقد وقت خویش را باش

سخن های دگر افسانهٔ ماست