گنجور

 
حکیم نزاری

دلی کآن دل به نور نفس بیناست

نظر گاهش رخ معشوقه ی ماست

ره ما دیر شد آمد ولیکن

در این ره مرد عاشق بی سر و پاست

نخست از خود تبرا کرده باشد

چو اصل عشق ورزیدن تبراست

ز خود فانی شود تا هست گردد

چو بی خود شد حجاب از راه برخاست

نهانش در نهان باشد ز هر کس

غلط کردم نهانش آشکاراست

چو شمعی زنده دل تا خوش بسوزد

ز بهر سر بریدن بر سر پاست

چو موسی در مناجات است در طور

اگر چون یونس اندر قعر دریاست

در آتش گر ببینی چون خلیلش

نشسته چون خضر بر فرش خضراست

وگر خال لبش بینی یقین دان

که این ماتم تماشا در تماشاست

وگر با خاک ره یکسان نماید

به معنی منزلش بر چرخ اعلاست

صفاتش از مشارق تا مغارب

کمالش از ثرا تا بر ثریاست

اگر در بند عشقی عشق این این است

وگر سودای عشقت نیست سوداست

مجوی از هیچ تارک روشنایی

کو گوهر در میان سنگ خاراست

نزاری هر چه دانستی بگفتی

زبان در کش که زین پس بیم غوغاست

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
امیر معزی

خداوندی که تاج دین و دنیاست

به‌دولت دین و دنیا را بیاراست

از آن تاجی است در دنیا و در دین

که انعل‌ا مرکب او تاج جوزاست

دلیل دولتش چون روز روشن

[...]

انوری

قدر می‌خواست تا کار دو عالم

به یکبار از پی سلطان کند راست

چو او اندیشهٔ برخاستن کرد

قضا گفتا تو بنشین خواجه برخاست

جمال‌الدین عبدالرزاق

خداوندا کمینه چاکر تو

کت اندر بندگی یکروی و یکتاست

ز خدمت یکدو روز اردورماندست

مگو سرگشته نا پای برجاست

بخاک پای تو کان نیست تقصیر

[...]

مجیرالدین بیلقانی

بیا بنشین که دلها بی تو برخاست

دمی با ما دل سنگین بکن راست

من اندیشم که جان بر تو فشانم

مشو از جای، کین اندیشه برجاست

ز تو جورست با ما و غمی نیست

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه