گنجور

 
حکیم نزاری

عرق چین تو بویی بر صبا بست

صبا بر جنبش شریان ما بست

هزاران نافه ی آهوی تبّت

ز چین زلف بر مشک ختا بست

هزاران دل به صد ناز و کرشمه

دو چشمت برد و بر زلف دوتا بست

شدم آشفته بر فرق نگاری

که خط راستی بر استوا بست

عبای عاشقان معراج شوق است

ولی مرد هوایی بر هوا بست

ملامت گر به ما ظن خطا برد

خیالی بود کو بر جان ما بست

در این عالم که در بر ما گشادست

تمنای تو مارا کرد پا بست

عنان عشق نبساید که خود را

نه بر فتراک عشق از ابتدا بست

ز بهر چینه یی را آن چه مرغ است

که او خود را نه بر دام بلا بست

که داند تا ز مبدا نقش لیلی

قضا بر صورت مجنون چرا بست

به مسمار محبّت نعل عشقش

قضا بر جبهت این مبتلا بست

به زاری کشت جلاد فراقش

نزاری راو وصلش بر قضا بست

ولیکن از مبادی محبّت

نزاری همچنان مست و خراب است

سخن پوشیده میگوید محقق

ببین تا از کجا چون بر کجا بست