گنجور

 
حکیم نزاری

تو را تا با تو باشد چون و چندت

نباشد راه درویشی پسندت

بروتی بر جهان زن کین زبون گیر

ندارد جز برای ریشخندت

دمی گر یا تو در سازد دگر دم

بسوزاند بر آتش چون سپندت

قلندر‌وار اگر مردی برون بر

که خوی خواجگی از بن بکندت

ز دست آرزو برخیز و بنشین

که دست آرزو شد پایبندت

هوا در خانه ی شهوت کشیدت

طمع در کوی رسوایی فکندت

ز خود گر ایمنی ره بی گزند است

در این ره هم ز خود باشد گزندت

به نقد امروز بی خود شو که فردا

پشیمانی نباشد سودمندت

نزاری با تو بر‌گفت آن چه دانست

پدر زین به نخواهد داد پندت