گنجور

 
حکیم نزاری

به کام دل بدیدم خویشتن را

گرفتم در بر آن سیمین بدن را

به دستم داد زلفی کز نسیمش

جگر خون گردد آهوی ختن را

ببوسیدم بنا گوشی که عکسش

طراوت داد برگ نسترن را

صنوبر قامتی کز رشک ساقش

به گِل درماند پا سرو چمن را

نه در پهلو که در چشمش نشاند

اگر چون گل دهد خاری سمن را

جهانی در شکر گیرد هرآن گه

که همچون پسته بگشاید دهن را

چو بنماید سر دندان به خنده

بریزد آبرو درِّ عدن را

ز بویش زنده وا باشد نزاری

به خاکش گر فرستد پیرهن را

اگر بر تربتش روزی نهد دست

بدرّد بر خود از رقّت کفن را

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode