سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۶۷
رخ تو دیدم و در عالم دگر رفتم
تمام دل شدم و از پی نظر رفتم
به هر چمن که ز خط و رخ تو کردم یاد
میان سبزه و صد برگ تا کمر رفتم
چو شیشه سرخوش و صافیدل آمدم در بزم
[...]
سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۶۹
هدف برای خدنگ تو جان خود بردم
به پای بوس هما استخوان خود بردم
قدم خمیده و من در پی کشیدن آه
گرفته گوشه و زور از کمان خود بردم
زدم به شعله چو پروانه رخت هستی را
[...]
سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۷۰
حکایت گل روی تو در چمن کردم
هزار طعنه از آن روی بر سمن کردم
به داد تشنگیم آب خضر گو نرسید
عقیق لعل لب یار در دهن کردم
نکرد غنچهٔ امید من گل از جایی
[...]
سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۷۲
منم که خود غم و خود یار غمگسار خودم
گهی شرابم و گه نشئه گه خمار خودم
به هر صفت که بینی منم نه غیر من است
که خود محیطم و خود موج و خود کنار خودم
فنا و فقر و بقا را ز هم جدایی نیست
[...]
سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۷۳
به قطع هستی خود خوب دستیار خودم
همیشه میل کش چشم اعتبار خودم
اگرچه تشنه لبم دیده بحر استغناست
چو آب می روم عمر در کنار خودم
چنان ز خویش برون رفته ام که شد عمری
[...]
سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۹۴
به هر چمن که وصال تو را خیال کنم
چون گل به خون جگر رنگ خویش آل کنم
به صد زبان نشود اشتیاق من ظاهر
چو گل به باد صبا گر بیان حال کنم
چنان خیال تو جا کرده است در جانم
[...]
سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۹۵
به یاد روی تو خورشید را نظاره کنم
خیال چشم تو را روز و شب چه چاره کنم
چو بحر و گوهر یکدانه گر به کف آیی
تو را کشم به میان، خویش را کناره کنم
گذارم آن قدر ای چرخ، داغ بر سر داغ
[...]
سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۲۰
چگونه کس کند آرام در سرای جهان
که کرده اند به آب و هوا بنای جهان
چو ناله ای که مریضی کند به حالت نزع
به گوش هوش چنان می رسد صدای جهان
کبود گشته فلک بسکه پشت پا زده اند
[...]
سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۲۲
ندیده صاحب معنی به روزگار سخن
غریب جز من افتاده در دیار سخن
زبان ز حرف بد و نیک آن چنان بستی
که گشته است عقیق تو مهردار سخن
چو چشم من به جمال تو گوش پارهٔ چرخ
[...]
سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۲۳
کجا رسد به تو گل در ادای دل بردن
که عندلیب تو دارد نوای دل بردن
چو موج خیز شود بحر عشق طوفانی
سزد تو را که شوی ناخدای دل بردن
بجز حنا نشود سبز تا ابد چیزی
[...]
سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۲۷
بیا به وادی بیداد تخت و چادر زن
به قتل هر دو جهان دست و آستین بر زن
چو آفتاب، سر از مشرق امید برآر
گشای کاکل و طعنی به مشک و عنبر زن
چو خضر در پی آب سیه چه می گردی
[...]
سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۳۱
به حال عالم افسرده دیده ای تر کن
چو ابر بر سر این خاک، گریه ای سر کن
به هر دو ساغر می، مصرعی بخوان رنگین
به پای دختر رز، عقد شعر، زیور کن
دوباره حرف مگو از برای عشق سخن
[...]
سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۳۶
ببر طمع ز زمین، خرقه آسمانی کن
چو مهر، نور به هر ذره میهمانی کن
به بخت تیره ام سرمه هر کجا چشمی است
بیا به دیده درایی و اصفهانی کن
هوای گنج محبت اگر به دل داری
[...]
سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۴۴
به بحر شور زده غوطه آب نیل از تو
به چاه رفته فرو یوسف ذلیل از تو
به یاد لعل تو می در بهشت می جوشد
گرفته لذت کافور سلسبیل از تو
نسیم پیرهن یار بس بود ما را
[...]
سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۵۱
خطش نوشته بر او آیت کلام الله
سواد مملکت حسن اوست، زلف سیاه
جهان شبی است در او راه مختلف بسیار
به هر صدا که ز پایی رسد مرو از راه
دل است آینه ای صاف از غبار حدوث
[...]
سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۵۳
فلک به این همه رنگی که بر هوا بسته
به زیر تیغ تو صیدی است دست و پا بسته
در که می زنی و خانهٔ که می پرسی
گشوده پای جفا و ره وفا بسته
دلم ز روی زمین سرد اگر شود چه عجب
[...]
سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۵۴
ز جان گذشتم و جانان شدم نشسته نشسته
برون ز عالم امکان شدم نشسته نشسته
ز بار کلفت و غم همچو پای خواب آلود
نهان به گوشهٔ دامان شدم نشسته نشسته
ز بسکه تشنهٔ لعل لب بتان گشتم
[...]
سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۶۸
تو تا به کی دل و جان در امان نگه داری
ز تیر حادثه تا کی نشان نگه داری
لب از حلاوت آن وانمی شود دیگر
اگر تو قند سخن در دهان نگه داری
خیال غیر به دل می کنی چه شرم است این
[...]
سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۶۹
دلم ربوده بت ماهری به عیاری
که گوی بازی او چرخ شد به مکاری
به هر سری که ز مغز غرور دید نمی
فلک ز غیرت آن ذات کرد عصاری
ز ضعف گرچه تنم خشک کرد روغن خویش
[...]
سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۷۲
برهنگی است عبا و قبای درویشی
توکل است لباس غنای درویشی
[شکستگی] همه کار تو را درست کند
دلی شکسته بود مومیای درویشی
ز حرص، جوش و خروش قلندر از خامی است
[...]