گنجور

 
سعیدا

فلک به این همه رنگی که بر هوا بسته

به زیر تیغ تو صیدی است دست و پا بسته

در که می زنی و خانهٔ که می پرسی

گشوده پای جفا و ره وفا بسته

دلم ز روی زمین سرد اگر شود چه عجب

که روزگار خنک آب بر هوا بسته

چه نازکی است خدایا که زلف او دارد

دو جا شکسته و اما هزار جا بسته

جبین خواجه ز چین وانمی شود هرگز

که در به روی خود از هیبت گدا بسته

هوا نشسته و کشتی شکسته و رفته

قضا ببین که چسان دست ناخدا بسته

جهان و کار جهان ریسمان پرگرهی است

که یک گره الم و دیگری دوا بسته

ببین ز سینهٔ تنگ و دلم چه می گذرد

گرفته راه گلو را غم و صدا بسته

فریب گوشهٔ محراب را مخور که خدا

گشاده در ز قفا و به روی ما بسته

مگر که زنده کند یار از جفا ورنه

کمر به قتل ز خودرفتگان چرا بسته

هر آن غرور که افکنده پیری اش از سر

گرفته زاهد و در گوشهٔ ردا بسته

مرا که دست به نیکی رسد چرا نکنم

که کینه دشمنم از دست نارسا بسته

چه دلبری است سعیدا که هندوی زلفش

دل شکسته به هر حلقهٔ دو تا بسته

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode