گنجور

 
سعیدا

به هر چمن که وصال تو را خیال کنم

چون گل به خون جگر رنگ خویش آل کنم

به صد زبان نشود اشتیاق من ظاهر

چو گل به باد صبا گر بیان حال کنم

چنان خیال تو جا کرده است در جانم

که گر به خویش بیایم تو را خیال کنم

امید هست ز لطف خدای بی همتا

که قصر و خانهٔ بدخواه پایمال کنم

به سر من که زبان خیال محرم نیست

به خامهٔ دو زبان، چون بیان حال کنم

بیار باده و با محتسب بگو چون است

که خون دشمن دین را به خود حلال کنم

امید هست سعیدا ز لطف همت دوست

که عمر باقی خود صرف در وصال کنم