گنجور

 
سعیدا

ببر طمع ز زمین، خرقه آسمانی کن

چو مهر، نور به هر ذره میهمانی کن

به بخت تیره ام سرمه هر کجا چشمی است

بیا به دیده درایی و اصفهانی کن

هوای گنج محبت اگر به دل داری

به هر کجا که خرابی است پاسبانی کن

چو پیر کرد تو را خانقه ز پا منشین

بیا به گوشهٔ میخانه و جوانی کن

به کیش مردم ظاهر برو چو تیر مترس

بیا به گوشهٔ باطن نشین کمانی کن

قبا در این خم گردون دون به نیل مزن

ز خون عاشق خود جامه ارغوانی کن

روا مدار که یک دم به خویش پردازم

دلت ز جور چو بگرفت مهربانی کن

ز حال بی خبر است ای زبان برای خدا

به آن پری ز دل خسته ترجمانی کن

ز روی آینه کردن سکندری سهل است

ز خضر بگذر و بی اب زندگانی کن

برو ز صدق سعیدا به دست بیار

بگو رقیب بداندیش بدگمانی کن