گنجور

 
سعیدا

هدف برای خدنگ تو جان خود بردم

به پای بوس هما استخوان خود بردم

قدم خمیده و من در پی کشیدن آه

گرفته گوشه و زور از کمان خود بردم

زدم به شعله چو پروانه رخت هستی را

غبار حادثه از دودمان خود بردم

حدوث برد مرا تا به بارگاه قدم

رهی به سوی یقین از گمان خود بردم

چه نسبت است که پرسد ز حال من معشوق

به گوش دل سخنی از زبان خود بردم

شهید عشقم و دل را به کف گرفته روان

به جان سپاری سرو روان خود بردم

خدنگ غمزه دلم را به نیش پیکان برد

به دوست پی ز دل خون چکان خود بردم

میان این همه اغیار آشکارا من

نهاده در دل و راز نهان خود بردم

ز دست عشق که دادم به هیچ جا نرسید

به گوش عرش سعیدا فقان خود بردم