گنجور

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۳

 

با زلفت از بوهمسری چون مشک تاتاری کند

رخساره تاری زاین گنه در نافه اش تاری کند

گفتی به چشم مست خودتا دل ز هشیاران برد

چشم تونگذارد که کس یک لحظه هشیاری کند

من پارسایم ای پسر شوم ترسا ز بس

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۰

 

ای بلبل بی دل منال آخر گلت پیدا شود

اردیبهشت آید ز نو وز سر جهان برنا شود

من هم دلی دارم غمین از هجر یار نازنین

امید دارم کز کمین چون فروردین پیدا شود

من هرچه می گویم به من بوسی دهی گوئی که لا

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۲

 

ای تیر مژگان تورا جان ودل مسکین هدف

جان ودل ما عاقبت خواهدشد از عشقت تلف

هر کس که مژگان تو را بیند به گردچشم تو

گوید که چنگیز است این گردش سپاهی بسته صف

می گفتمت سروی اگر می بود سیمین ساق او

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۰

 

من شاهبازم کاین چنین اندر قفس افتاده ام

خود دادرس بودم کنون بی دادرس افتاده ام

پنهان نمایم تا به کی بر لب نبردم جام می

من مستم از چشمان وی چنگ عسس افتاده ام

نه چون مگس افتاده ام اندر کمندعنکبوت

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۹

 

ای دل اگر یار منی در عشق شو ثابت قدم

ور تو پرستار منی خو کن به درد ورنج وغم

از درد وغم گر خون شوی وز دیده ام بیرون شوی

افزون تر از اکنون شوی در نزدجانان محترم

رو درپی آن نازنین درهر صباح وهر پسین

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۳۵

 

شد وقت آنکز بی خودی وصفی ز دلداری کنم

وز طور و طرز دلبری کو دارد اظهاری کنم

دورافکنم هم خرقه را از کف نهم هم سبحه را

در برنمایم طیلسان بر دوش زناری کنم

منصور سازم خویش را وز دل برم تشویش را

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۵۶

 

ساقی به یاد چشم وی برخیز و ده جام مِیَم

مطرب دلم دارد فغان حاجت نباشد بر نیم

می خوش بود از دست وی بی وی نبخشد نشئه می

می می‌شود بر من حلال آندم که می بدهد ویم

گویند اندر فصل گل نوشید باید جام مُل

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۶۶

 

ای دل نیی عاشق برو بر خویشتن بهتان مزن

خود را سمندر نیستی بر آتش سوزان مزن

آتش زدی برخرمنم ز آن سوختی جان وتنم

بس کن به جا بنشین دمی بر آتشم دامن مزن

تو مرد این میدان نیی تو رستم دستان نیی

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۷۱

 

خود را به شمع او دلا در سوختن پروانه کن

گفتم برو پروا نکن کردی کنون پروانه کن

تا بت پرست و بت شکن هر دو پرستندت چو من

یک ره تماشاگاه را درکعبه وبتخانه کن

دارم دلی ویرانه من گنجی توهم از سیم تن

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۸۹

 

دیشب من و دل تا سحر کردیم از بس گفتگو

پژمرده گردید او ز من آزرده گشتم من از او

گفتم بیا شو منزوی تاکی پی خوبان روی

گفتا برو پندم مده عقل وخرد ازمن مجو

گفتم به زلف آن صنم کم همنشینی کن دلا

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۹۲

 

ای دل چنین بازی مکن با طره طرار او

ماری است پیچان طره اش اندیشه کن از مار او

عنبر فراوان گشته است از زلف عنبر ریز وی

شکر چه ارزان گشته است از لعل شکر بار او

گفتم دهی بوسی به من گفتا دهم ندهم به مفت

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۰۲

 

دل در برم دیوانه شد زنجیر زلف یار کو

کرد آن صنم ترسا مرا زنار کو زنار کو

گویند کز افغان من شب کس نخوابد ای عجب

کاندم که من از سوز دل زاری کنم بیدار کو

بیگاه وگه خونین دلم خواهد ز من دلدار را

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۰۳

 

دیوانه شد دل در برم زنجیر زلف یار کو

تسبیح افتاد ازکفم آن زلف چون زنار کو

زآشفته حالی هر زمان رو سوی دیوار آورم

گویم غم دل گر به کس محرم به از دیوار کو

فارغ شوداز درد وغم دل بیندار دلدار را

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۰۴

 

گفتم بده بوسی ز لب گفتا زر وسیم توکو

گفتم که جان دارم به کف گفتا که تسلیم توکو

گفتم به رویت عاشقم کم جور کن بر عاشقان

گفتا به ما گر عاشقی تعظیم وتکریم توکو

گفتم ز فر عاشقی اندر جهان شاهنشهم

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۲۴

 

دل از بت و از بت‌پرست اندر کلیسا برده‌ای

ما را هم از چشمان مست از دست و از پا برده‌ای

خم شد به تعظیمم فلک وآمد به رشک از من ملک

تا در میان عاشقان نامی هم از ما برده‌ای

با تو نشد ای ماهرو ما را مجال گفتگو

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۳۳

 

گفتم بهای بوسه ای گویند جان فرموده ای

گفتا بلی گفتم چرا ارزان چنان فرموده ای

گفتا بده بستان زمن گفتم به کف دارم ثمن

گفتا در این داد وستد گفتم زیان فرموده ای

گفتا اگر دانشوری تفسیر کن واللیل را

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۳۵

 

دور ازتو فارغ نیستم از درد و تب روز و شبی

از عشق روی ومویتو دارم عجب روز و شبی

خورشید چون آید بودروز و شود شب چون رود

داری ز چهر و طره تو در روز و شب روز وشبی

چون ظلمت ونورجهان باشد ز موی و روی تو

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۴۳

 

ای دل چنین درتاب وتب از عشق روی کیستی

آشفته خاطر روز وشب ز‌آشفته موی کیستی

گفتم خلیل الله وشی چون دیدم اندر آتشی

می سوزی اما سرخوشی سوزان ز خوی کیستی

ای گشته از غم تلخ کام ای بر تو لذت ها حرام

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۰۲

 

چنگی به زلف اوزدم گفتا جسارت می کنی

گفتم بده بوسی ز لب گفتا حرارت می کنی

گفتم که جان ودل زمن بستان بهای بوسه ات

گفت از که است این مایه ات کاکنون تجارت می کنی

برکف گرفتم غبغبش هی بوسه کردم بر لبش

[...]

بلند اقبال