گنجور

 
بلند اقبال

ای تیر مژگان تورا جان ودل مسکین هدف

جان ودل ما عاقبت خواهدشد از عشقت تلف

هر کس که مژگان تو را بیند به گردچشم تو

گوید که چنگیز است این گردش سپاهی بسته صف

می گفتمت سروی اگر می بود سیمین ساق او

می خواندمت ماهی نبود ار ماه بر رویش کلف

هر کس که بیند روی تو انگشت گیرد بردهان

وآنکس که بیند چهر من هی ساید از غم کف به کف

جانا به جانت آفرین بادا ز رب العالمین

همچون تویکتای گوهری پرورده هرگز کی صدف

از پوست پوشان توام وز حلقه گوشان توام

گه درخروشم گه خموشافتاده درچنگت چودف

ما را وجود از هست تو آشفته ایم ومست تو

ای ماچو ذره توچومهر ای توچوقلزم ما چوکف

اندر برآید دلبرم و آسوده گردد خاطرم

گر کوکب اقبال من از نکبت آید درشرف

از چشم وگیسویت رها گردد بلند اقبال کی

اینش کشد از یک جهت آنش کشد از یک طرف