گنجور

 
بلند اقبال

دل از بت و از بت‌پرست اندر کلیسا برده‌ای

ما را هم از چشمان مست از دست و از پا برده‌ای

خم شد به تعظیمم فلک وآمد به رشک از من ملک

تا در میان عاشقان نامی هم از ما برده‌ای

با تو نشد ای ماهرو ما را مجال گفتگو

تاب و توان صبر و قرار از ما به ایما برده‌ای

از شیخ و شاب و مرد و زن هم دل بری هم جان ز تن

بردی ز تن‌ها جان و دل از من نه تنها برده‌ای

صدباره از حور و پری چابک‌تری در دلبری

هم برده‌ای دل هم ز دل یکسر تمنا برده‌ای

گفتی شکیبایی کنم چشم آنچه فرمایی کنم

اما شکیبایی تو خود از ما به یغما برده‌ای

ای دل دگر افغان مکن اندیشه از طوفان مکن

همچون بلند اقبال اگر راهی به دریا برده‌ای