گنجور

 
بلند اقبال

ای دل نیی عاشق برو بر خویشتن بهتان مزن

خود را سمندر نیستی بر آتش سوزان مزن

آتش زدی برخرمنم ز آن سوختی جان وتنم

بس کن به جا بنشین دمی بر آتشم دامن مزن

تو مرد این میدان نیی تو رستم دستان نیی

غازی مشوبازی مکن منداز گوچوگان مزن

بنگر به روی وموی اوجا گیرد درگیسوی او

اما نصیحت گوش کن خود را بدان مژگان مزن

گر زخمت از جانان رسد بر زخم خودمرهم منه

ور دردت از دلبر بود پس حرفی از درمان مزن

خواهی وصال یار را آسان مدان این کار را

پولاد بازو نیستی هی مشت بر سندان مزن

ای دل بلنداقبال شو بی فکروفارغ بال شو

بهر دونان دست طلب بردامن دونان مزن

 
 
 
رفیق اصفهانی

صید سگان ایندرم تیع جفا بر من مزن

زنهار بر صید حرم تیغ ای شکارافکن مزن

بر دل مزن تیر جفا ای دوست دشمن دوست را

ور می زنی بهر خدا بهر دل دشمن مزن

منما ز چاک پیرهن آن تن بهر کس جان من

[...]

آشفتهٔ شیرازی

ای دل سمندر ناشده بر آتش روشن مزن

طلقی چو اهل شعبده‌ای مدعی بر تن مزن

این شر زسرت شد عیان خود بر شرابش بسته

ای باده خوار دل سیه لاف از می روشن مزن

روشن مکن بزم رقیب ایشمع بزم عاشقان

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه