گنجور

 
بلند اقبال

من شاهبازم کاین چنین اندر قفس افتاده ام

خود دادرس بودم کنون بی دادرس افتاده ام

پنهان نمایم تا به کی بر لب نبردم جام می

من مستم از چشمان وی چنگ عسس افتاده ام

نه چون مگس افتاده ام اندر کمندعنکبوت

ار نیک بینی چون شکر پیش مگس افتاده ام

دانی چرا خوارم چنین زار ودل افکارم چنین

چون طایر پرکنده پر اندر قفس افتاده ام

بلبل نیم زاغ توام گر زاغم از باغ توام

گر گل نیم درگلشنت چون خار وخس افتاده ام

گشتم بلند اقبال از آن کاندر میان عاشقان

درعشق روی دلبران دور از هوس افتاده ام