گنجور

 
بلند اقبال

شد وقت آنکز بی خودی وصفی ز دلداری کنم

وز طور و طرز دلبری کو دارد اظهاری کنم

دورافکنم هم خرقه را از کف نهم هم سبحه را

در برنمایم طیلسان بر دوش زناری کنم

منصور سازم خویش را وز دل برم تشویش را

گویم اناالحق تا مگر جا بر سر داری کنم

کس نیست با من هم زبان تا گویم از راز نهان

آن به که بنشینم بیان در پیش دیواری کنم

فصل گل است ووقت می درخانه خوابم تا به کی

از شهر باید شد برون تاسیر گلزاری کنم

دیوانه وش درهر گذر گردم برهنه پا و سر

کافتندم از پی کودکان خود را چوسرداری کنم

آسوده سازم حال را بینم بلنداقبال را

جان چون بلنداقبال اگر قربانی یاری کنم

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
مولانا

کاری ندارد این جهان تا چند گل کاری کنم

حاجت ندارد یار من تا که منش یاری کنم

من خاک تیره نیستم تا باد بر بادم دهد

من چرخ ازرق نیستم تا خرقه زنگاری کنم

دکان چرا گیرم چو او بازار و دکانم بود

[...]

حسین خوارزمی

ساقی بزم خاص شه آمد که خماری کنم

در دور این ساقی چرا دعوی هشیاری کنم

چون دوست آمد پیش من شد عشقبازی کیش من

چون عشق او شد خویش من از خویش بیزاری کنم

یوسف چو بر کرسی دل بنشست اندر مصر جان

[...]

فیض کاشانی

گر دل به عشق من دهی بهر تو دلداری کنم

ور تن بحکم من نهی جان ترا یاری کنم

مستی شود گر آرزوت از عشق خود مستت کنم

مخمور اگر باشی ترا از غمزه خماری کنم

یاری اگر خواهی جلیس من باشمت یار و انیس

[...]

صغیر اصفهانی

چون یاد از آن زلف سیه و آنخط زنگاری کنم

سرخ اینرخ چونزعفران از اشک گلناری کنم

بر آنسرم کز جان و دل هستی بپردازم باو

دور است راه عشق و من فکر سبکباری کنم

چشمان مست آن پری من دیده‌ام از چشم خود

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه