گنجور

 
بلند اقبال

ای دل چنین درتاب وتب از عشق روی کیستی

آشفته خاطر روز وشب ز‌آشفته موی کیستی

گفتم خلیل الله وشی چون دیدم اندر آتشی

می سوزی اما سرخوشی سوزان ز خوی کیستی

ای گشته از غم تلخ کام ای بر تو لذت ها حرام

افتاده در رنج زکام از عطر بوی کیستی

وادی به وادی کو بهکو صوفی صفت درهای و هو

چون فاخته کوکوی گو در جستجوی کیستی

شب ها نخوابی تا سحر هی نالی از سوز جگر

هر دم به آهنگ دگر درگفتگوی کیستی

دیدم تو را همچون شراب اول شدی شرآخر آب

ای آب خضر دیریاب اندر سبوی کیستی

می بینمت با ذره بین مانند فردوس برین

سرسبز وخرم اینچنین از آب جوی کیستی

بودی سیه گشتی سفید از تو نبودم این امید

الحمد لله المجید از شست و شوی کیستی

همچون بلنداقبال اگر از عشق هستی خون جگر

باید نگردد کس خبر درهای و هوی کیستی