گنجور

 
بلند اقبال

دیشب من و دل تا سحر کردیم از بس گفتگو

پژمرده گردید او ز من آزرده گشتم من از او

گفتم بیا شو منزوی تاکی پی خوبان روی

گفتا برو پندم مده عقل وخرد ازمن مجو

گفتم به زلف آن صنم کم همنشینی کن دلا

گفتا تورابا من چه کار از این نصیحت ها مگو

گفتم به پیش زلف او بشنو پریشان گو مشو

گفت از پریشانی من گردیده آگه مو به مو

گفتم که زلفش در نظر آمد چوچوگانی مرا

گفتا که پس باید شوم در پیش چوگانش چوگو

گفتم که چاک زخم تو به گشت آخر گفت یار

از تار زلف وسوزن مژگان نمود او را رفو

گفتم شودکان سرو قد اندر کنار آید مرا

گفتا کنارت گر شود از اشک چشمانت چو جو

گفتم شنیدم پیش یار از من شکایت کرده ای

گفت آنکه گفته است این سخن او را به من کن روبرو

گفتم بلند اقبال کی گردد کسی درعاشقی

گفت آن زمان کز چهر دل شوید غبار آرزو

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode