گنجور

 
بلند اقبال

ای دل چنین بازی مکن با طره طرار او

ماری است پیچان طره اش اندیشه کن از مار او

عنبر فراوان گشته است از زلف عنبر ریز وی

شکر چه ارزان گشته است از لعل شکر بار او

گفتم دهی بوسی به من گفتا دهم ندهم به مفت

آسوده دل گردیده ام ز اقرار واز انکار او

از راست و ز چپ زلف او بردوش زناری کند

ترسم مرا ترسا کند آن زلف چون زنار او

از نرگس بیمار او بیماری از صحت به است

ای دل توهم بیمار شو چون نرگس بیمار او

در کوچه دلبر دلا هر گه گذارت اوفتد

آهسته روکز هر طرف سر بشکند دیوار او

آمد بلنداقبال من چون گل شکفت احوال من

آورد باد صبحدم چون بوئی از گلزار او