گنجور

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۰

 

بس سفالین لب و خاکین رخ و سنگین جانم

آتشین آب و گلین رطل کند درمانم

دست بوسم که گلین رطل دهد یار مرا

گر دهد جام زرم دست بر او افشانم

منم از گل به گلین رطل خورم گلگون می

[...]

خاقانی
 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۱۳

 

آن نه روی است که من وصف جمالش دانم

این حدیث از دگری پرس که من حیرانم

همه بینند نه این صنع که من می‌بینم

همه خوانند نه این نقش که من می‌خوانم

آن عجب نیست که سرگشته بود طالب دوست

[...]

سعدی
 

سعدی » رسائل نثر » شمارهٔ ۴ - رساله در عقل و عشق

 

آن نه رویی ست که من وصف جمالش دانم

این حدیث از دگری پرس که من حیرانم

سعدی
 

سعدی » رسائل نثر » شمارهٔ ۴ - رساله در عقل و عشق

 

آن نه رویی ست که من وصف جمالش دانم

این حدیث از دگری پرس که من حیرانم

سعدی
 

سعدی » رسائل نثر » شمارهٔ ۴ - رساله در عقل و عشق

 

آن نه رویی ست که من وصف جمالش دانم

این حدیث از دگری پرس که من حیرانم

سعدی
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۸۷۷

 

جان برای تو که هم دردی و هم درمانم

سر فدای تو که هم جانی و هم جانانم

با تو چون قامت تو از دگران آزادم

بی تو چون وصل تو از بی نظران پنهانم

لوح سودای تو چون باد ز سر می گیرم

[...]

حکیم نزاری
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۳۲

 

ناتوانم به غم عشق تو و نتوانم

که کنم ترک غم عشق تو تا بتوانم

تا به کی ز آتش عشق تو جهانی سوزد

کز غم هجر تو جانا به لب آمد جانم

تو طبیب دل پردرد من خسته دلی

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۳۳

 

بی رخ چون خورت ای جان به لب آمد جانم

می دهم جان به غم عشق تو تا بتوانم

همچو بلبل شب و روز و گه بی گه به جهان

من به پای رخ گل از دل و جان می خوانم

درد خود را بنمودم به طبیب از سر درد

[...]

جهان ملک خاتون
 

قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۵۲

 

فقر می‌گفت که: من خسرو جاویدانم

شاه می‌گفت که: من سایهٔ آن سلطانم

فقر می گفت: بهر حال منم شمس منیر

شاه می‌گفت: من اینجا قمری پنهانم

فقر می‌گفت که: بسیار تکبر مپسند

[...]

قاسم انوار
 

قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۵۳

 

من بیچاره سودا زده سرگردانم

که باوصاف خداوند سخن چون رانم؟

من و توحید تو؟هیهات! دلم می لرزد

این قدر بس که حدیثت بزبان می رانم

کردگارا، ملکا، پادشها، دیانا

[...]

قاسم انوار
 

قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۵۴

 

من ز سودای تو سرگشته و سرگردانم

گه بپهلو روم و گاه بسر غلتانم

گر کنی بر من بیدل نظری از سر لطف

مکنت هر دو جهان را بجوی نستانم

من بامید وصال تو حیاتی دارم

[...]

قاسم انوار
 

حیدر شیرازی » دیوان مونس الارواح » غزلیات » شمارهٔ ۲۰ - و له ایضا

 

در چنان صورت مطبوع عجب می مانم

بیم آن است که بوسی ز لبش بستانم

مست برخیزم و در باغ ارم بر لب جوی

چون گل و سرو روان پیش خودش بنشانم

از رخ و زلف و قد و خد و خطش جمع شود

[...]

حیدر شیرازی
 

اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۰۱

 

من که پیوسته بروی تو چنین حیرانم

صفت حسن تو چون گویم و کی بتوانم

حیرت عشق مرا بیخبر از من دارد

من بدین حال کجا حال دگر میدانم

عاشقان گر بره عشق نهادند قدم

[...]

اسیری لاهیجی
 

اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۰۲

 

من که در کوی غم عشق تو سرگردانم

سخن صبر و خرد باد هوا می دانم

ناصحا عیب مکن گرچه نظر بازم ورند

چون ز تقدیر قضای ازلی زین سانم

سرو سامان مطلب از من دیوانه دگر

[...]

اسیری لاهیجی
 

نظیری نیشابوری » دیوان اشعار » ترکیبات » شمارهٔ ۸ - در راه مکه مکرمه

 

کشتی تن شده طوفان زده عصیانم

وای من گر به حمایت نرسد غفرانم

گر دل این چشمه انباشته را بگشاید

به گریبان رسد آلودگی دامانم

بهر آبادی صد بتکده اش آب و گلست

[...]

نظیری نیشابوری
 

نشاط اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۳

 

من بدین ساعد سیمین که تو داری دانم

که اگر تیغ زنی از تو حذر نتوانم

اگرم تلخ فرستی به حلاوت نوشم

اگرم غیب نویسی به ارادت خوانم

اگرم تاج دهی چاکر این درگاهم

[...]

نشاط اصفهانی
 

آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۷۳۸

 

چه زنم لاف که اوصاف تو را میدانم

منکه اندر صفت هستی خود حیرانم

هر چه در دفتر رخسار بتان مینگرم

رقم قدرت و طغرای تو را میخوانم

لیلی اندر حی و مجنون به بیابان طلب

[...]

آشفتهٔ شیرازی
 

صفایی جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۳

 

دوش از آن باده که پیمود بطی جانانم

نه چنان بیخود و مستم که سر از پا دانم

دست از دامنم ای بدرقه بردار و برو

که سفر کردن از این در قدمی نتوانم

دولت و زندگیم جان و دلی بیش نبود

[...]

صفایی جندقی
 

صفایی جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۵

 

گر بود قابل قربان قدومت جانم

بی وفایم که به جان در طلبت درمانم

خرم آن روز که قیدم بگشایند ز پای

و ز قفس باز پرد طایر بال افشانم

بسپرم راه گلستان وفا دست نشان

[...]

صفایی جندقی
 

غروی اصفهانی » دیوان کمپانی » غزلیات » شمارهٔ ۹۰

 

نقطۀ خال تو را من که چنان حیرانم

که چه پرگار در آن دائره سر گردانم

نکته ای یابم اگر زان خط خورشید نقط

حکمت آموز و نصیحت گر صد لقمانم

گر به سر چشمۀ نوشین دهانت برسم

[...]

غروی اصفهانی
 
 
sunny dark_mode