گنجور

 
سعدی

آن نه روی است که من وصف جمالش دانم

این حدیث از دگری پرس که من حیرانم

همه بینند نه این صنع که من می‌بینم

همه خوانند نه این نقش که من می‌خوانم

آن عجب نیست که سرگشته بود طالب دوست

عجب این است که من واصل و سرگردانم

سرو در باغ نشانند و تو را بر سر و چشم

گر اجازت دهی ای سرو روان بنشانم

عشق من بر گل رخسار تو امروزی نیست

دیر سال است که من بلبل این بستانم

به سرت کز سر پیمان محبت نروم

گر بفرمایی رفتن به سر پیکانم

باش تا جان برود در طلب جانانم

که به کاری به از این باز نیاید جانم

هر نصیحت که کنی بشنوم ای یار عزیز

صبرم از دوست مفرمای که من نتوانم

عجب از طبع هوسناک منت می‌آید

من خود از مردم بی‌طبع عجب می‌مانم

گفته بودی که بود در همه عالم سعدی

من به خود هیچ نیم هر چه تو گویی آنم

گر به تشریف قبولم بنوازی مَلَکم

ور به تازانهٔ قهرم بزنی شیطانم