گنجور

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۳۸

 

از رخت ارغوان نموداری ست

وز رخم زعفران نموداری ست

نقش سودا که هست بر جانم

لب و خطّت از آن نموداری ست

از ستاره که ریخت مژگانم

[...]

جلال عضد
 

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۵۹

 

دست ما کی رسد به بالایت

خیز تا سر نهیم بر پایت

بعد ازین تا که زندگی باشد

سر ما و آستان سودایت

ور نیابیم کام دل از تو

[...]

جلال عضد
 

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۷۲

 

نه ترا پند سود می دارد

نه مرا بند سود می دارد

بوسه ای ده که دردمندان را

شربتی قند سود می دارد

ای عزیزان! نمی توانم کرد

[...]

جلال عضد
 

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۷۸

 

با لبت اتّفاق خواهم کرد

نمکی بی نفاق خواهم خورد

هر شب از سوز سینه همچون شمع

من و سیلاب اشک و چهره زرد

خیز و آبی بر آتشم افشان

[...]

جلال عضد
 

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۸۷

 

هر که را خال عنبرین باشد

گر کند ناز، نازنین باشد

غمزه ات چون کمین کند بر خلق

ترک جان بابت کمین باشد

روی تو خرمن گلی ست کز او

[...]

جلال عضد
 

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۹۸

 

سرو را خطه کمال نماند

رونق گلشن جمال نماند

طاق ایوان مکرمت بشکست

سرو بستان اعتدال نماند

چشم بختم بخفت و مردم را

[...]

جلال عضد
 

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۱۲۹

 

چون سرانگشت آن نگارین دید

عقل انگشت خویشتن بگزید

باد بویش به بوستان آورد

غنچه بر خویشتن پیرهن بدرید

هر شبی در هوای لعل لبش

[...]

جلال عضد
 

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۱۴۱

 

نازنینان و چار بالش ناز

خاکساران و آستان نیاز

جور و خواری کشیدن از محبوب

خوش تر است از هزار نعمت و ناز

گوش مجنون و حلقه لیلی

[...]

جلال عضد
 

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۱۸۰

 

دوش می‌رفت و آه می‌کردم

در پی او نگاه می‌کردم

سرو من می‌چمید و من خود را

خاک ره چون گیاه می‌کردم

هردم از خون دیده در پی او

[...]

جلال عضد
 

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۲۱۱

 

ما شب و روز رند و و مَی خواریم

ساکن آستان خمّاریم

جام در دست و دوست پیش نظر

وز دو عالم فراغتی داریم

صبحدم چون نهیم مَی بر کف

[...]

جلال عضد
 

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۲۴۶

 

ای از آن طرّه سرافکنده

خانه عالمی برافکنده

وی بدان چشم و غمزه خونریز

عالمی را ز پا در افکنده

آه از آن قامت بلند که هست

[...]

جلال عضد
 

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۲۴۷

 

ای جمال رخ تو تا بوده

عاشقان در غمش نیاسوده

دلها را به مهر ببریده

جانها را ز عشق فرسوده

بر سر کویت آنگه افتاده ست

[...]

جلال عضد
 

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۲۷۳

 

هر کجا بشکفد گلستانی

نبود بی هزار دستانی

دل سوزانم از خم زلفت

همچو شمعی ست در شبستانی

خال عنبر بر آن کناره روی

[...]

جلال عضد
 

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۲۷۸

 

تا بدو کرده ام تولاّیی

کرده ام از جهان تبرّایی

آنچنان گشته ام بدو مشغول

که ندارم ز خویش پروایی

وز خیال شکنج گیسویش

[...]

جلال عضد