گنجور

 
جلال عضد

سرو را خطه کمال نماند

رونق گلشن جمال نماند

طاق ایوان مکرمت بشکست

سرو بستان اعتدال نماند

چشم بختم بخفت و مردم را

بر سر از خواب جز خیال نماند

اهل دل را ز خطّه اندوه

دیگر امکان انتقال نماند

ای دریغا که در سیاهی عمر

آن هنرمند بی همال نماند

در تکاپوی حادثات زمان

روز عیش و شب وصال نماند

چاره صبر است درد ما، لیکن

صابری را دگر مجال نماند

در چنین واقعه نکرد انشاء

اهل دل را دگر مآل نماند

آنکه از فرط جود و بخشش او

بحر و کان را دگر مثال نماند

و آنکه با عقد گوهر بخشش

نقص در رشته کمال نماند

شاه دریا عطا که با کف او

خلق را حاجت سفال نماند

حرز آثار خامه عدلش

بر رخ ملک خط و خال نماند

تا ابد آفتاب دولت او

باد تا بنده گر هلال نماند