گنجور

 
جلال عضد

ما شب و روز رند و و مَی خواریم

ساکن آستان خمّاریم

جام در دست و دوست پیش نظر

وز دو عالم فراغتی داریم

صبحدم چون نهیم مَی بر کف

عالم هست نیست پنداریم

دو جهان را به نیم جو نخریم

جام مَی را به جان خریداریم

روز و شب رند و مست و مدهوشیم

کس نبیند دمی که هشیاریم

ما صبوحی کشان سرمستیم

ما خراباتیان مَی خواریم

شامگه بر کنار صحراییم

صبحدم در میان گلزاریم

دل و دین گو برو ز دست که ما

شیوه خود ز دست نگذاریم

سلطنت دونِ ماست تا چو جلال

بنده خسرو جها نداریم

هر زمان نام شیخ ابواسحق

بر دل و دست و دیده بنگاریم

ما غلامان حلقه در گوشیم

بر جبین داغ بندگی داریم