گنجور

 
جلال عضد

تا بدو کرده ام تولاّیی

کرده ام از جهان تبرّایی

آنچنان گشته ام بدو مشغول

که ندارم ز خویش پروایی

وز خیال شکنج گیسویش

بازم اندر سَر است سودایی

ساعتی شد که زنده ام بی دوست

همچو من کی بود شکیبایی

چه تمنّا کند دلم چون نیست

خوبتر از رُخش تمنّایی

پرده بگشا ز روی تا بکنند

عاشقان در رخت تماشایی

عقل در وصف حسن روی تو هست

همچو زلف تو بادپیمایی

هست ابروی و عارضت با هم

آفتابی و طاق خضرایی

قطره ای آب داد در چشمم

گوهری در میان دریایی

دل چنان سوزد از خم زلفش

کآتشی در درون شیدایی

تو سخن گوی اگر دهان گم شد

که سخن سر برآرد از جایی

چه کم آید ز لعلت ار بکند

این دل خسته را مداوایی

درّ نظم جلال را امروز

نیستش در زمانه همتایی

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
مسعود سعد سلمان

این دو شغل برید و عرض به تو

یافته خرمی و زیبایی

روی این را همه بیفروزی

صدر آن را همه بیارایی

چون پدید آمدی تو بر هر کس

[...]

مشاهدهٔ ۲ مورد هم آهنگ دیگر از مسعود سعد سلمان
عمعق بخاری

چند پویی به گرد عالم چند؟

چند کوبی طریق پویایی؟

تا کی از بهر قوت و شهوت نفس

همچو کاسانه می‌نیاسایی؟

وطواط

خسروا، از کمال دانایی

روی دولت همی بیارایی

گاه مال زمین همی ‌بخشی

گاه فرق فلک همی سایی

حرب جویان نهان شوند از بیم

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از وطواط
انوری

این همه چابکیّ و زیبایی

این چنین از کجا همی‌آیی

چون مه چارده به نیکویی

چون بت آزری به زیبایی

مه نخوانم تو را معاذالله

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از انوری
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه