گنجور

 
جلال عضد

هر کجا بشکفد گلستانی

نبود بی هزار دستانی

دل سوزانم از خم زلفت

همچو شمعی ست در شبستانی

خال عنبر بر آن کناره روی

همچو زاغی ست در گلستانی

در سرم تا هوای زلف تو خاست

نیست ما را سری و سامانی

بوالعجب حالتی که می ورزد

عشق آشفته پریشانی

من به وصل تو کی رسم، لیکن

تا بود جهد می کنم جانی

بر لب دجله کی توان دانست

حالت تشنه در بیابانی ؟

هر نصیبی رسد به درویشی

چون کریمی بگسترد خوانی

آخر ای ابر رحمت ایزد

بر سر ما ببار بارانی

هست شعر جلال سحر، ولی

نیست اندر جهان سخندانی

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
مسعود سعد سلمان

ما به هر مجلسی ز تو زده ایم

همچو بلبل هزاردستانی

بسته کاری نکرده ای با ما

مردمی کرده ای فراوانی

زود در هر چه خواستیم از تو

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از مسعود سعد سلمان
سنایی

تا کی این لاف در سخن رانی

تا کی این بیهده ثنا خوانی

گه برین بی هنر هنر ورزی

گه بر آن بی گهر درافشانی

با چنین مهتران بی معنی

[...]

مشاهدهٔ بیش از ۷۳ مورد هم آهنگ دیگر از سنایی
وطواط

ای پناه همه مسلمانی

رافع بن علی شیبانی

تاج دینی و از مکارم تو

همه اصحاب دین بآسانی

در معالی بلند مرتبتی

[...]

سوزنی سمرقندی

من یکی شاعرم نه سامانی

نز نژاد ملوک ساسانی

نه مرا باد حشمت میری

نه مرا اسب و طوق سلطانی

نه غلامان رومی و خزری

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه