گنجور

 
جلال عضد

هر کجا بشکفد گلستانی

نبود بی هزار دستانی

دل سوزانم از خم زلفت

همچو شمعی ست در شبستانی

خال عنبر بر آن کناره روی

همچو زاغی ست در گلستانی

در سرم تا هوای زلف تو خاست

نیست ما را سری و سامانی

بوالعجب حالتی که می ورزد

عشق آشفته پریشانی

من به وصل تو کی رسم، لیکن

تا بود جهد می کنم جانی

بر لب دجله کی توان دانست

حالت تشنه در بیابانی ؟

هر نصیبی رسد به درویشی

چون کریمی بگسترد خوانی

آخر ای ابر رحمت ایزد

بر سر ما ببار بارانی

هست شعر جلال سحر، ولی

نیست اندر جهان سخندانی