گنجور

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۰۵ - هنرنمایی در مدیح سلطان مسعود

 

تنم از رنج گرانبار مکن گو نکنم

جگرم چون دلم افگار مکن گو نکنم

دل نزارست ز عشق تو ببخشای برو

تن نزارست به غم زار مکن گو نکنم

بر من ار بخت گشاده کند از عدل دری

[...]

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۶۳ - صفت یار غیر مسلم خویش

 

ای بت زیبا کافر دلی و کافر دین

کفر و ایمان شده از زلف و رخت هر دو یقین

اگر آن ظلمت کاندر دل پر ظلمت توست

روز را بودی تاریک شدی روی زمین

وگر آن نور که بر دو رخ نورانی توست

[...]

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۸۱ - صفت دلبر قصاب بود

 

آلت کشتن داری صنما غمزه و کارد

زین دو ناکشته ز دستت نرهد جانوری

تو مرا جانی و چون با تو بوم جانوری

زنده گردم که ز دیدار تو یابم نظری

می بترسم که مرا روزی بکشی تو از آنک

[...]

مسعود سعد سلمان
 

عمعق بخاری » دیوان اشعار » مقطعات و اشعار پراکنده » شمارهٔ ۲۰

 

سیرم از خوان سیه‌کاسه گردون، هرچند

قرص مِهر و مَهَم آرایش خوان می‌بینم

آنچنان خسته‌ام از دست خسیسان کامروز

مرهم از خستن شمشیر و سنان می‌بینم

عمعق بخاری
 

ابوالفرج رونی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲ - ایضاً له

 

شاه باز آمد برحسب مراد دل ما

ملت از رایت او ساخته عونی به سزا

خیل خیل از خدمش تعبه کرده دگر

جوق جوق از حشمش تاختنی برده جدا

سوی هر مرحله راهی (پیموده) برده یک تن

[...]

ابوالفرج رونی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۷

 

هرکه آن چشم دژم بیند و آن زلف دوتا

اگر آشفته و شوریده شود هست روا

منم اینک شده آشفتهٔ آن چشم دُژَم

منم اینک شده شوریدهٔ آن زلف دو تا

هوش‌من درلب ماهی است به قده سروسهی

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۷

 

آسمان است آن یا عالم پر تصویرست

نوبهارست آن یا جنت پر نخجیرست

قطب مُلک است آن یا دایرهٔ گردون است

رکن دین است آن یا معجزهٔ تقدیرست

نقطهٔ قطب زمین را صفتش پرگارست

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۸

 

ای به عدل تو جهان یافته از جور نجات

دولت و ملک ملک را زبقای تو ثبات

گر بنازند وزیران‌ کُفات از تو سزد

زانکه هم شمس وزیرانی و هم صدر کفات

آن وزیری تو که از بعد رسول قُرَشی

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۸

 

این چه شادی است‌ که زو در همه عالم خبرست

وین چه شکرست‌ که زو در همه عالم اثرست

این چه بادست که او را ز نعیم است نسیم

وین چه ابرست‌ که او را ز سعادت مَطَرست

وین چه سورست که پنداری جشنی است بزرگ

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۶۷

 

تا که اسلام و شریعت به جهان آیین است

رکن اسلام‌ خداوند معزّالدین است

داور عدل ملکشاه‌، شه روی زمین

که ز عدلش همه آفاق بهشت آیین است

آن‌که در طاعت و فرمانش شه توران است

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۷۱

 

صنم من پسری لاله رخ و سیمبرست

سخت زیبا صنم و سخت به آیین پسرست

من و او هر دو به نام ایزد روزافزونیم

هر زمان عشق من و خوبی او بیشترست

سروجویان و قمرخواهان بسیار شدند

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۱۳

 

آن خداوند که آفاق به یک فرمان کرد

ملک آفاق به فرمان ملک سلطان کرد

در ازل کرد قضا از قبل دولت او

تا به پیروزی و اقبال فلک دوران کرد

همه عالم چو یکی نامه به معنی بنگاشت

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۲۹

 

تا دلم عاشق آن لعل شکربار بود

دیدهٔ من صدف لؤلؤ شهوار بود

صدف لؤلؤ شهوار بود دیدهٔ آنک

دل او عاشق آن لعل شکر بار بود

نَخَلد ناوک آن نرگس خونخوار دلم

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۴۸

 

رمضان شد چو غریبان به سفر بار دگر

اینت فرخ شدن و اینت به هنگام سفر

بود شایسته ولیکن چه توان کرد چو رفت

سفری را نتوان داشت مقیمی به حضر

گرچه در حق وی امسال مقصر بودیم

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۷۶

 

ای ز روی تو جهان را همه فیروزی و فر

ای ز رای تو شهان را همه تایید و ظفر

همه عالم به دو دست تو سپردست خدای

که به یک دست قضایی به دگر دست قدر

در جهانی تو و لیکن ز جهان قَدْ‌ر تو بیش

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۹۵

 

گر ز حضرت به‌ سوی خلد برین رفت پدر

گشت چون خلدبرین حضرت از اقبال پسر

ور به غرب اندر یک‌باره نهان شد خورشید

از سوی شرق پدید آمد تابنده قمر

ور شجر در چمن ملک بیفتاد ز پای

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۶۱

 

ای چو جد و پدر اندر خور دیهیم و سریر

ناصر دین و خدایت به همه کار نصیر

ملک شیردلی‌، خسرو شمشیر زنی

شاه لشکر شکنی،‌ پادشه کشور گیر

گه تو را چون فلک از غرب به شرق است مدار

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۶۴

 

عید و آدینه بهٔک بار رسیدند فراز

وز نشیب آمد خورشید همی سوی فراز

زانکه اندر پی این جشن رسولِ عربی

جشن شاهانِ عجم تنگ رسیدست فراز

خرم این جشن‌ که برنامهٔ شرع است نگار

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۶۶

 

این منم یافته مقصود و مراد دل خویش

با حوادث شده بیگانه و با دولت خویش

وین منم دیده و دل کرده پس از چندین سال

روشن و شاد به دیدار ولی‌نعمت خویش

صدر اسلام عمادالدین‌ْ بوبکر که هست

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۷۹

 

برکش ای ترک بر اسب طرب و شادی تنگ

که زمستان شد و نوروز فراز آمد تنگ

باد نوروزی با باغ همی صلح کند

من و تو هر دو چرا بیهده باشیم به جنگ

سبز رنگ است ز سبزه سر کوه و لب جوی

[...]

امیر معزی
 
 
۱
۷
۸
۹
۱۰
۱۱
۵۰۲
sunny dark_mode