گنجور

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۱۷

 

چهره زرد مرا بین و مرا هیچ مگو

درد بی‌حد بنگر بهر خدا هیچ مگو

دل پرخون بنگر چشم چو جیحون بنگر

هر چه بینی بگذر چون و چرا هیچ مگو

دی خیال تو بیامد به در خانه دل

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۱۸

 

همه خوردند و برفتند و بماندم من و تو

چو مرا یافته‌ای صحبت هر خام مجو

همه سرسبزی جان تو ز اقبال دل است

هله چون سبزه و چون بید مرو زین لب جو

پر شود خانه دل ماه رخان زیبا

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۱۹

 

من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو

پیش من جز سخن شمع و شکر هیچ مگو

سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو

ور از این بی‌خبری رنج مبر هیچ مگو

دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۲۰

 

هله ای شاه مپیچان سر و دستار مرو

هله ای ماه که نغزت رخ و رخسار مرو

در همه روی زمین چشم و دل باز که راست

مکن آزار مکن جانب اغیار مرو

مبر از یار مبر خانه اسرار مسوز

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۲۱

 

سر و پا گم کند آن کس که شود دلخوش از او

دل کی باشد که نگردد همگی آتش از او

گرد آن حوض همی‌گردی و عاشق شده‌ای

چون شدی غرق شکر رو همه تن می‌چش از او

چون سبوی تو در آن عشق و کشاکش بشکست

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۲۲

 

سر عثمان تو مست است بر او ریز کدو

چون عمر محتسبی دادکنی این جا کو

چه حدیث است ز عثمان عمرم مستتر است

و آن دگر را که رئیس است نگویم تو بگو

مست دیدی که شکوفه ش همه در است و عقیق

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۷۷

 

ای خداوند یکی یار جفاکارش ده

دلبری عشوه ده سرکش خون خوارش ده

تا بداند که شب ما به چه سان می‌گذرد

غم عشقش ده و عشقش ده و بسیارش ده

چند روزی جهت تجربه بیمارش کن

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۷۸

 

صد خمار است و طرب در نظر آن دیده

که در آن روی نظر کرده بود دزدیده

صد نشاط است و هوس در سر آن سرمستی

که رخ خود به کف پاش بود مالیده

عشوه و مکر زمانه نپذیرد گوشی

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۷۹

 

بده آن باده جانی، که چنانیم همه

که می از جام و سر از پای ندانیم همه

همه سرسبزتر از سوسن و از شاخ گُلیم

روح مطلق شده و تابش جانیم همه

همه دربند هوایند و هوا بنده ماست

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۵۹

 

برو ای عشق که تا شحنه خوبان شده‌ای

توبه و توبه کنان را همه گردن زده‌ای

کی شود با تو معول که چنین صاعقه‌ای

کی کند با تو حریفی که همه عربده‌ای

نی زمین و نه فلک را قدم و طاقت توست

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۶۰

 

هست در حلقه ما حلقه ربایی عجبی

قمری باخبری درد دوایی عجبی

هست در صفه ما صف شکنی کز نظرش

تابد از روزن دل نور ضیایی عجبی

این چه جام است که از عین بقا سر برزد

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۶۱

 

چند روز است که شطرنج عجب می‌بازی

دانه بوالعجب و دام عجب می‌سازی

کی برد جان ز تو گر ز آنک تو دل سخت کنی

کی برد سر ز تو گر ز آنک بدین پردازی

صفت حکم تو در خون شهیدان رقصد

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۶۲

 

هله هشدار که با بی‌خبران نستیزی

پیش مستان چنان رطل گران نستیزی

گر نخواهی که کمان وار ابد کژ مانی

چون کشندت سوی خود همچو کمان نستیزی

گر نخواهی که تو را گرگ هوا بردرد

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۶۳

 

وقت آن شد که بدان روح فزا آمیزی

مرغ زیرک شوی و خوش به دو پا آویزی

سینه بگشا چو درختان به سوی باد بهار

ز آنک زهر است تو را باد روی پاییزی

به شکرخنده معنی تو شکر شو همگی

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۶۴

 

به شکرخنده اگر می‌ببرد دل ز کسی

می‌دهد در عوضش جان خوشی بوالهوسی

گه سحر حمله برد بر دو جهان خورشیدش

گه به شب گشت کند بر دل و جان چون عسسی

گه بگوید که حذر کن شه شطرنج منم

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۶۵

 

در رخ عشق نگر تا به صفت مرد شوی

نزد سردان منشین کز دمشان سرد شوی

از رخ عشق بجو چیز دگر جز صورت

کار آن است که با عشق تو هم درد شوی

چون کلوخی به صفت تو به هوا برنپری

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۶۶

 

گر گریزی به ملولی ز من سودایی

روکشان دست گزان جانب جان بازآیی

زین خیالی که کشان کرد تو را دست بکش

دست از او گر نکشی دست پشیمان خایی

رو بدو آر و بگو خواجه کجا می‌کشیم

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۶۷

 

نیستی عاشق ای جلف شکم خوار گدای

در فروبند و همان گنده کسان را می‌گای

کار بوزینه نبوده‌ست فن نجاری

دعوی یافه مکن یافه مگو ژاژ مخای

عاشقی را تو کیی عشق چه درخورد توست

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۶۸

 

در دلت چیست عجب که چو شکر می‌خندی

دوش شب با کی بدی که چو سحر می‌خندی

ای بهاری که جهان از دم تو خندان است

در سمن زار شکفتی چو شجر می‌خندی

آتشی از رخ خود در بت و بتخانه زدی

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۶۹

 

هست اندر غم تو دلشده دانشمندی

همچو نقره‌ست در آتشکده دانشمندی

بر امید کرم و رحمت بخشایش تو

از ره دور به سر آمده دانشمندی

هست ز اوباش خیالات تو اندر ره عشق

[...]

مولانا
 
 
۱
۵
۶
۷
۸
۹
sunny dark_mode