گنجور

 
مولانا

هست اندر غم تو دلشده دانشمندی

همچو نقره‌ست در آتشکده دانشمندی

بر امید کرم و رحمت بخشایش تو

از ره دور به سر آمده دانشمندی

هست ز اوباش خیالات تو اندر ره عشق

خسته و شیفته و ره زده دانشمندی

چه زیان دارد خوبی تو را دوست اگر

قوت یابد ز چنین مایده دانشمندی

با چنین جام جنونی که تو گردان کردی

کی بماند به سر قاعده دانشمندی

کی روا دارد انصاف و جوانمردی تو

که به غم کشته شود بیهده دانشمندی

کی روا دارد خورشید حق گرمی بخش

که فسرده شود از مجمده دانشمندی

جانب مدرسه عشق کشیدش لطفت

تا ز درس تو برد فایده دانشمندی

نحس تربیع عناصر بگرفتش رحمی

تا منور شود از منقده دانشمندی

بس سخن دارد وز بیم ملال دل تو

لب ببسته‌ست در این معبده دانشمندی