گنجور

 
مولانا

چند روز است که شطرنج عجب می‌بازی

دانه بوالعجب و دام عجب می‌سازی

کی برد جان ز تو گر ز آنک تو دل سخت کنی

کی برد سر ز تو گر ز آنک بدین پردازی

صفت حکم تو در خون شهیدان رقصد

مرگ موش است ولیکن بر گربه بازی

بدگمان باشد عاشق تو از این‌ها دوری

همه لطفی و ز سر لطف دگر آغازی

همچو نایم ز لبت می‌چشم و می‌نالم

کم زنم تا نکند کس طمع انبازی

نای اگر ناله کند لیک از او بوی لبت

برسد سوی دماغ و بکند غمازی

تو که می ناله کنی گر نه پی طراری است

از گزافه تو چنین خوش دم و خوش آوازی

نه هر آواز گواه است خبر می‌آرد

این خبر فهم کن ار همنفس آن رازی

ای دل از خویش و از اندیشه تهی شو زیرا

نی تهی گشت از آن یافت ز وی دمسازی

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
همام تبریزی

کیست کاین فتنه نشاند که تو می‌آغازی

کیست بر روی زمین کش تو نمی‌اندازی

نیست در جمله جهان مثل تو صاحب حسنی

چشم را گوی که زو دیده‌ام این غمازی

پیش از آن کز غم تو خانه بپردازد دل

[...]

حکیم نزاری

گر چه مشغولی و با بنده نمی پردازی

هم توانی ز سر لطف که کاری سازی

از سر پای اگرت هیچ بود دست رسی

چاره ای ساز که بر من نظر اندازی

آرزومندم و زین بیش ندارم طاقت

[...]

امیرخسرو دهلوی

ای که امروز به زیبایی او می نازی

جای آن است که بر ماه کنی طنازی

بوسه ای چند بخواهم ز لبت

چشم تو گر نکند پیش لبت غمازی

تا که در سینه کنون تخم وفایت کارد

[...]

سلمان ساوجی

رفتی از دست من ای یار و نه آن شهبازی

که بدست آورمت، باز به بازی بازی

بر تو چون آب من ای سرو روان می‌باشم

چه شود سایه اگر بر سر من اندازی

همه آنی همه حسنی همه لطفی همه ناز

[...]

جهان ملک خاتون

وقت آنست که بر ما نظری اندازی

بیش از اینم به سر بوته ی غم نگدازی

تو چو خورشید جهانی و منم ذرّه صفت

چه شود گر نظر مهر به ما اندازی

تو کریمی و رحیمی و من از خاکم و خشت

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه