گنجور

 
مولانا

برو ای عشق که تا شحنه خوبان شده‌ای

توبه و توبه کنان را همه گردن زده‌ای

کی شود با تو معول که چنین صاعقه‌ای

کی کند با تو حریفی که همه عربده‌ای

نی زمین و نه فلک را قدم و طاقت توست

نه در این شش جهتی پس ز کجا آمده‌ای

هشت جنت به تو عاشق تو چه زیبا رویی

هفت دوزخ ز تو لرزان تو چه آتشکده‌ای

دوزخت گوید بگذر که مرا تاب تو نیست

جنت جنتی و دوزخ دوزخ بده‌ای

چشم عشاق ز چشم خوش تو تردامن

فتنه و رهزن هر زاهد و هر زاهده‌ای

بی تو در صومعه بودن به جز از سودا نیست

ز آنک تو زندگی صومعه و معبده‌ای

دل ویران مرا داد ده ای قاضی عشق

که خراج از ده ویران دلم بستده‌ای

ای دل ساده من داد ز کی می‌خواهی

خون مباح است بر عشق اگر زین رده‌ای

داد عشاق ز اندازه جان بیرون است

تو در اندیشه و در وسوسه بیهده‌ای

جز صفات ملکی نیست یقین محرم عشق

تو گرفتار صفات خر و دیو و دده‌ای

بس کن و سحر مکن اول خود را برهان

که اسیر هوس جادویی و شعبده‌ای

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
غزل شمارهٔ ۲۸۵۹ به خوانش فاطمه زندی
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
منوچهری

بوستانبانا امروز به بستان بده‌ای؟

زیر آن گلبن چون سبز عماری شده‌ای؟

آستین برزده‌ای دست به گل برزده‌ای؟

غنچه‌ای چند ازو تازه و تر بر چده‌ای؟

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه